نوشته شده توسط : محمد
داستان خسرو و شيرين و نقش فرهاد در آن يكي از غمناك ترين داستانهاي ادبي ماست. اين داستان به صورت كاملا خلاصه در اینجا آورده می شود و در انتها به روایتی دیگر و به شکل مفصل تر خواهد آمد:

«شيرين» دختر پادشاه ارمنستان و «خسرو» شاهزاده ايراني، از نوادگان «انوشيروان» بود. «شاپور» يكي از همرهان خسرو كه در ضمن نقاش زبر دستي هم بوده و عجيب آنكه اگر شاپور نبود ماجرايي بنام شيرين و فرهاد يا خسرو بوجود نمي آمد!

شاپور در كنار چشمه ايي(!) شيرين رو مي بينه و وصف زيبايي اونو به گوش خسرو مي رسونه و شايد هم تصويري از شيرين براي خسرو نقاشي مي كنه. خسرو علاقمند به ديدن شيرين ميشه و شاپور رو به سراغ شيرين مي فرسته.

روزي كه شيرين همراه دختران و نديمه هاش به شكارگاه اومده بود، شاپور عكسي از خسرو (كه خيلي زيبا بوده) را به صورت تابلويي بزرگ نقاشي مي كنه و بر درختي در مسير شيرين آويزون مي كنه. وقتي شيرين عكس خسرو را مي بينه به شدت توجهش جلب ميشه! دختران همراهش براي جلوگيري از پيشامدهاي احتمالي، عكس خسرو رو پاره مي كنند!

ولي شاپور فردا دوباره نقاشي ديگري از خسرو مي كشه و دوباره بر روي درخت، در مسير شيرين، آويزون مي كنه ... و سه بار اين كار رو انجام ميده و هر بار عكس رو پاره مي كنند! سومين بار، شاپور خودش رو به شيرين نزديك مي كنه و موضوع رو توضيح ميده.

حالا شيرين نديده! عاشق خسرو شده و سوار بر اسب تندرو «شبديز» به سمت مدائن مي تازه.جالب اينه كه همون موقع خسرو هم به سمت ارمنستان مياد و اين دو همديگر رو در محلي ملاقات مي كنند ولي چون شيرين براي آبتني لباسهاشو در آورده بوده، خسرو دختري از دور مي بينه ولي نزديك نميشه و شيرين هم صورتش رو با گيسوانش مي پوشونه و اين دو همديگر رو از نزديك نمي بينند و بنابراين همديگر رو نمي شناسند!

البته آن دو بعدا باهم ملاقات مي كنند و حتي سر موضوعي به اختلاف مي رسند و خسرو با دختري بنام «مريم» ازدواج مي كنه! هر چند مريم بعدا فوت مي كنه!......... شيرين دوست داشته كه خسرو پادشاه بشه تا بعد باهم ازدواج كنند! ولي وقتي خسرو به پادشاهي مي رسه، از بد روزگار پدر شيرين هم مي ميره و ناچارا شيرين هم شاه ارمنستان ميشه و باز نمي تونند آنها با همديگه ازدواج كنند!
***
و اما نقش فرهاد:
شيرين دوست داشت كه بين شكارگاه و قصرش جاده درست كنه كه مسيرش كاملا كوهستاني و سنگلاخ بوده ... به «فرهاد» مي سپارند (كه سنگ تراش ماهري بوده) ... ولي اون وقتي شيرين رو مي بينه عاشقش ميشه و بي آنكه بدونه چه كار مي كنه از عشق شيرين شروع به كندن كوه ها و جاده سازي مي كنه!! خبر به گوش خسرو مي رسه. خسرو، فرهاد رو احضار مي كنه و اونو از عشق شيرين برحذر مي داره! ولي فرهاد گوشش بدهكار نيست. يك روز كه شيرين براي ديدن كار فرهاد به پيشش اومده بوده اسبش سرنگون ميشه و شيرين به زمين مي افته. فرهاد شيرين رو روي كولش مي ذاره و تا قصر ميبره! و از اون موقع عشقش صد برابر ميشه.

وقتي خسرو مي بينه كه عشق فرهاد به شيرين هر روز بيشتر ميشه حيله ايي مي كنه و بهش قولي ميده! كه اگر در مسير بين قصر خسرو و قصر شيرين دره ايي عميق ايجاد كنه كه خسرو نتونه به قصر شيرين بره اونوقت دست از شيرين بر خواهد داشت! البته هدف خسرو از اينكار از بين بردن فرهاد بوده... ولي فرهاد با جديت شروع مي كنه به كندن كوه و هر روز با جديت بيشتر...!! خسرو وقتي اين جديت فرهاد رو مي بينه ناچارا دست به حيله ايي ديگر ميزنه و به دروغ به فرهاد خبر مي آورند كه شيرين مرده! و افسوس كه فرهاد با شنيدن خبر، همون دم با تيشه بر سر مي كوبه و مي ميره!

«بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد!»
***
خسرو پسري داره از مريم ... اون هم عاشق شيرين ميشه! و كمر به قتل پدر مي بنده و بالاخره خسرو رو مي كشه! و به شيرين درخواست ازدواج ميده! شيرين بهش ميگه بعد از دفن پدر...! وقتي پدر رو داخل معبد دفن مي كنند، شيرين همه رو بيرون مي كنه تا با جنازه خسرو خلوت كنه! پس از مدتي مي بينن كه خبري نيست وقتي در معبد رو باز مي كنند مي بيند كه شيرين پهلوي خودش رو با خنجر شكافته و خسرو رو در آغوش گرفته و همان طور جان به جان آفرين تسليم كرده! و به قولی آن دو بالاخره بهم رسيدند ولي بعد از مرگ!

*********************

در روایت دوم شیرین و خسرو به همدیگر می رسند:

هرمز پادشاه ایران ، صاحب پسری می‌ ‌شود و نام او را پرویز می ‌نهد . پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می ‌شود . او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته ، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌ کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می ‌گردد . حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌ مانند .
هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌ شود ، بدون در نظر گرفتن رابطه ‌ی پدر - فرزندی عدالت را اجرا می ‌کند : اسب خسرو را می‌ کشد ؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی ‌اش تجاوز شده بود ، می ‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه ‌ی روستایی می ‌شود . خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر ، بخشیده می ‌شود . پس از این ماجرا ، خسرو ، انوشیروان - نیای خود را - در خواب می ‌بیند . انوشیروان به او مژده می ‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر ، خشمگین نشده و به منزله ‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته ، به جای آنچه از دست داده ، موهبت ‌هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می‌ باشند : دلارامی ‌زیبا ، اسبی شبدیز نام ، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد .

مدتی از این جریان می ‌گذرد تا اینکه ندیم خاص او - شاپور - به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه ‌ای که بر سرزمین ارّان حکومت می‌ کند ، سخن را به برادر زاده ‌ی او ، شیرین ، می ‌کشاند . سپس شروع به توصیف زیبایی ‌های بی حد او می‌ نماید ، آنچنان که دل هر شنونده ‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌ کرد و حتی می گوید اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست . سخنان شاپور ، پرنده ‌ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی‌ دارد و خواهان این پری سیما می شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می فرستد .
هنگامی‌ که شاپور به زادگاه شیرین می رسد ، در دیری اقامت می کند و به واسطه ‌ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه ‌ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می شود . پس تصویری از خسرو می کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می زند . شیرین آن را در حین عیش و نوش می بیند و دستور می دهد تا آن نقش را برای او بیاورند . شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او ، آن تصویر را از بین می برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه ، سرزمین پریان است ، از آنجا رخت برمی بندند و به مکانی دیگر می روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود ، می بیند و از خود بیخود می شود . وقتی دستور آوردن آن تصویر را می دهد ، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می دانند و رخت سفر می بندند . در اقامتگاه جدید ، باز هم تصویر خسرو ، شیرین را مجذوب خود می کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی دارد و چنان شیفته ‌ی خسرو می شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از وی ، از هر رهگذری سراغ او را می گیرد ؛ اما هیچ نمی یابد .
در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می گذرد . شیرین او را می خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید . شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود ، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده ، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی ‌آورد . شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است ، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد . شیرین که دیگر در عشق روی دلداده ‌ی نادیده گرفتار شده بود ، سحرگاهان بر شبدیز می نشیند و به سوی مدائن می تازد .

از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید ، قصد ترک مدائن می کند . قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می کند که اگر شیرین به مدائن آمد ، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می گیرد .
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه ‌ای تن خود را می شوید ، متوجه حضور خسرو می شود . هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می بندند ، ولی هرکدام به امید رسیدن به یاری زیباتر (بدون آنکه همدیگر را بشناسند) از این عشق چشم می پوشند؛ خسرو به امید شاهزاده ‌ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می گذراند .

شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید ؛ اما اثری از خسرو نبود . کنیزان ، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می کوشیدند . شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد ، بسیار حسرت خورد .
رقیبان به واسطه ‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند ، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می کرد . از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می پیچید . اما دیگر نه از صدای گام ‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش .
شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می کند و از شاه دستور می گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد . شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می برد ، نزد خسرو به اران آورد . هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می کند . به دنبال شنیدن این خبر ، شاه جوان عزم مدائن می کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند . دگر باره شیرین قدم در قصر می نهد به امید اینکه روی دلداده ‌ی خود را ببیند ؛ اما باز هم ناامید می شود .

در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود ، بهرام چوبین علیه او قیام می کند و با تهمت پدرکشی ، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می نماید . خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می یابد ، جان خود را برداشته و به سوی موقان می گریزد . در میان همین گریزها و نابسامانی ‌ها ، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود ، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود . دو دلداده پس از مدت ‌ها دوری ، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود . خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد . مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت ، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید . شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد .

خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند ؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد . سرانجام پس از اظهار نیاز های بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین ، ‌خسرو دل از معشوقه ‌ی خود برداشت و عزم روم کرد . در آنجا مریم ، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت . اما در عین داشتن همه ‌ی نعمت ‌های دنیایی ، از دوری شیرین در غم و اندوه بود . شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود .
مهین بانو در بستر مرگ ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می کند زیرا تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.
پس از مرگ مهین بانو ، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پر کند . اما همچنان از دوری خسرو ، ناآرام بود . پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد .
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود ، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید . سه روز به رسم سوگواری ، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نوا های باربد ، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند ، او را طلب کرد . باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌ های خود انتخاب کرد و نواخت . خسرو نیز در ازای هر نو ، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت .
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت ، عشق شیرین در دلش تازه شده بود . با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد ؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد . خسرو که دیگر نمی توانست عشق سرکش خود را مهار کند ، ‌شاپور را به طلب شیرین می فرستد . اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد .
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی خورد . از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور ، کار بسیار مشکلی بود ، شاپور برای رفع این مشکل ، فرهاد را به شیرین معرفی کرد .

در روز ملاقات شیرین و فرهاد ، فرهاد دل در گرو شیرین می بازد . این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می کند که ادراک از او رخت بر می بندد و دستورات شیرین را نمی فهمد . هنگامی‌ که از نزد او بیرون می آید ، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می پرسد و متوجه می شود باید جویی از سنگ ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند . فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می زد که در مدت یک ماه ، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت . شیرین به عنوان دستمزد ، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان ‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد . فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت ، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد . پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد . خسرو ، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می فرستد و قول می دهد اگر این کار را انجام دهد ، شیرین و عشق او را فراموش کند .

فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می رود . نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت ، آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت . روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد . در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود . اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد . خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می رسد . او که دیگر شیرین را ، از دست رفته می بیند ، به دنبال چاره است .
به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود . هنگامی ‌که پیک خسرو ، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می رساند ، او تیشه را بر زمین می زند و خود نیز بر خاک می فتد . شیرین از مرگ او ، داغدار می شود و دستور می دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند . خسرو نامه ‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می فرستد و او را به ترک غم و اندوه می خواند . پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه ، مریم نیز می ‌میرد و شیرین در جواب نامه ‌ی خسرو ، نامه ای به او می نویسد و به یادش می ‌آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد ، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند . خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می یابد که جواب آنچنان سخنانی ، این نامه است . بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش ‌های بسیاری نمود اما همچنان بی ‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی ، دور از دسترس . خسرو که از جانب شیرین ، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیبایی ‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت . اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند .
خسرو که می دانست شاپور تنها مونس شب ‌های تنهایی شیرین بود ، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد . شیرین نیز در این تنهایی ‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد . روزی خسرو به بهانه ‌ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت . شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود ، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر ، منزل داد . سپس خود به نزد شاه رفت . شاه نیز که از نحوه ‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود ، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت ‌ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می دارد و تاکید می کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می تواند به عشق او دست یابد . پس از گفتگویی طولانی و بی‌ نتیجه ، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می گردد . با رفتن خسرو ، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می شود و او را دلتنگ می کند . پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می شود و به کمک شاپور ، دور از چشم شاه ، در جایگاهی پنهان می شود . سحرگاهان ، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می دهد . شیرین نیز در گوشه ‌ای از مجلس پنهان می شود . در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می گوید و باربد از زبان خسرو . پس از چندی غزل گفتن ، شیرین صبر از کف می دهد و از خیمه ‌ی خود بیرون می آید . خسرو که معشوق را در کنار خود می یابد به خواست شیرین گردن می نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌ آورد . خسرو پس از کام یافتن از شیرین ، حکومت ارمن را به شاپور می بخشد . خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می شنود و عمل می کند .

در راه آموختن علم ، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می دهد و در آن سؤالاتی درباره ‌ی چگونگی افلک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می پرسد . پس از چندی ، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است ، به سفارش بزرگ امید ، او را بر تخت می نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می فکند . شیرویه با به دست گرفتن قدرت ، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه ‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود . یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود ، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه ‌ای جگرگاهش را درید . حتی در کشکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد . شیرین به واسطه‌ ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی ‌جان یافت و ناله سر داد . در میانه ‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر ، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد . شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت . صبحگاهان ، که خسرو را به دخمه بردند ، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی ‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد . بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند ، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.




:: بازدید از این مطلب : 2908
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1397 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: